اصلا حق اینو دارم که این بحث رو برای اولین بار از ذهنم بیرون بیارم؟ جوابی براش پیدا نکردم ، صرفا کلمات به‌هم ریخته‌ی توی مغزم رو مرتب میکنم و به تایپ میرسونم . 

سال پیش بود که متوجه شدم چه احساسی نسبت بهم داره حتی قبل از اینکه بگه هم متوجه‌اش شده بودم اما نمیخواستم باور کنم ، شاید خودخواهانه باشه ولی دلم نمیخواست هیچوقت به زبونش بیاره اما آورد ، به زبونش آورد جلوی همه ، یادمه تنها ری‌اکشنی که میتونستم بهش بدم این بود که بخندم و بگم حتما داری شوخی میکنی با اینکه از درون جوابش رو میدونستم و مثل روز برام روشن بود در این مورد شوخی نمیکنه،جوابی بهش ندادم چون حتی به چشم یک دوست هم نمیتونستم بهش نگاه کنم چه برسه به کسی که بخوام تمام مدت رو پیشش باشم و به حرف‌هاش گوش کنم.

تابستون همون سال باهاش وارد رابطه شدم ، حتی نمیدونم چیشد که این تصمیم رو گرفتم حتی نمیدونم اون حس چجوری به وجود اومد،فقط شد.

حالا بعد یک سال هست که داریم باهم کل زمانمون رو میگذرونیم ، دلم نمیخواد توی این رابطه ولی‌ایی وجود داشته باشه ، اما درون من ولی های بیشماری وجود داره. هرشب ، باخودم حرف میزنم ، ولی من دوستش ندارم ولی من صدم رو هنوز بعد یک سال براش نزاشتم اما اون با تمام وجودش من رو میپرسته بدون هیچ منتی! ، هرشب خودم رو سرزنش میکنم و به عذاب وجدانم اضافه میکنم، هرروز خودم رو با اینکه شاید چون مثل رابطه‌ی قبلیم باهاش رفتار نمیکنم این حس رو دارم که دارم براش کم میزارم و دوستش ندارم، اما اون ته‌ته های قلبم میدونم که جواب چیه، راستش اونقدر واضحه که این گول زدن خودم حقیرانه هست.

چند ماهی میشه که دارم فکر میکنم بهش بگم قضیه از چه قراره اما نمیتونم،نمیتونم خودم رو راضی کنم که بهش بگم تمام اون یه سال و خورده‌ایی احساساتم نسبت بهش خنثی بوده ، نمیتونم بهش بگم که این رابطه باید تموم بشه، نمیتونم به خودم این حقو بدم که بهش صدمه بزنم، اما من صدمه رو همون شبی که بهش گفتم بیا بریم تو رابطه رو به جفتمون زدم ، حتی نمیتونم بگم گاهی اوقات رفتار هاشو قضاوت کردم چون صرفا میخواستم اونو از خودم دور کنم .

حتی هنوزم تصمیمی واسه این رابطه ندارم .

وجودم تهی از نمیدونمه ، و از این بابت به اندازه‌ایی از خودم عصبانی هستم که فقط معدم میدونه . تنها یک چیز میدونم، اونم اینه که اون هم میدونه! اونم میدونه احساساتم  درموردش چه شکلیه، به هرحال از همون روز اولم باهوش بود حتی اگرم باهوش نبود قطعا دیر یا زود متوجهش میشد،صرفا نمیدونم چرا هنوز این رابطه رو ادامه میده،نمیدونم چرا بحثش رو باز نمیکنه و قضیه رو تموم نمیکنه، شاید چون جفتمون میدونیم که اگر این قضیه بهش پراخته بشه آخرش قراره چی بشه.

انرژیم واسه ادامه خیلی کمه به خصوص که جنگ باعث شده نتونم والیبالم رو برم و حداقل با یکم دست به توپ شدن آروم بشم.

با تنها کسی که میتونستم باهاش احساساتم رو در میون بزارم این موضوع رو مطرح کردم، حق داشت، حقو به من نداد و البته که منو سرزنش کرد و بهم فهموند اگر دوست صمیمیم نبود قطعا ازم بابت رفتار هایی که دارم انجام میدم متنفر میشد.درست میگفت، من هنوز حتی دست از فکر کردن به رابطه‌ی قبلیم برنداشته بودم و همین بود که نمیتونستم صدم رو واسه یکی دیگه بزارم، چقدر از این موضوع میترسیدم اما مثل تمام وقت های دیگه سرم اومد.

راستش از خودم پشیمونم،خودم رو جور دیگه ایی تصور میکردم و ببین آخر چیشد! یک آدم منفور تو رابطه که اگر کات کنه همون اکسی میشه که عوضیه و داشته با طرف مقابلش بازی میکرده.حقیقتا میپذیرم، ولی نمیتونم باور کنم من به همچین فردی تبدیل شدم باور کردنش غیرقابل تحمله و این حقیقت منو آزار میده.

کلمات زیاد و حرف هام طولانین  اما بهتره بعضی کلمات هیچوقت روی برگه پیاده نشن چون حقیقت رو واضح تر توی صورتت میکوبونه .

فقط ایکاش آدم هایی که حقشون بیشتر از افرادی مثل من هست، راهشون به راه من نخوره .